اون گفت: تو "روحی طلایی" داری. پس هرگز; هرگز سنگی سرد نخواهم شد و رنگ نخواهم باخت.
[گفت و بهش فکر کردم تا قلبم باورش کنه,نوشتم تا فراموشش نکنه. همه چیزی که نیاز دارم تا 'خودم باشم و نترسم' رو بهم داد و من نگهش داشتم. بخاطر خودم, بخاطر اون]
آرزو میکنم زمانی برسه که وسط این همه آدم، مثل اولین گلی که تصمیم میگیره از درخت جدا بشه، احساس تنهایی نکنم. دلم میخواد وسط طبیعتا احساس تعلق کنم، نه تنهایی. مثل پرنده ها و امواج. مگه اونا از اولین بارشون برای رسیدن به ساحل میترسن؟ دلم میخواد نوشته هامو بلند بخونم و به گوشها برسونم. توی جیب شما بذارم، و رو قلب اون، حک کنم. و من، اگه منم، عمرا بتونم جلوی دلم رو بگیرم، بهش بگم احساس نکنه و دل تنگ نشه. چون این پرورشگاه احساسات زنده میمونه و یه روز پروردههاش میرقصن. چون موزیک و عشق رو پرورش داده و لبخند هارو آبیاری کرده. من میگم رشد یعنی امید و امید یعنی زندگی. پس این ترس، بین این همه امید چیه؟ این تاریکی زیر نور ماه و خورشید و لامپ ها و این تنهایی تو پارک موقع قدم زدن چیه؟ مگه میشه توی اون هوای خنک و ساحل، چیزی نباشه که بهش لبخند بزنی و جز تنهایی، ترس و تاریکی، چیزی نباشه که احساسش کنی؟ چرا اونجا، خودت، تنها چیزیه که نمیشد تماشاش کرد؟ کجای این دنیایی و کی قراره پیدا بشی؟ کی پیدا میشی؟ NOTEs...ادامه مطلب